____ღ مسافر مهتـــاب ღ____
جوانی چند روز قبل از عروسی ابله سخنی گرفت و بستری شد...
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود می نالید...
بیماری زن شدید شد و ابله تمام صورتش را پوشاند...
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید و زن نگران صورت خود... که ابله ان را از شکل انداخته بود، و شوهر او هم کور شده بود...
مردم میگفتند چه خوب عروس نا زیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از عروسی زن از دنیا رفت،مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود...
همه تعجب کردند...
مرد گفت من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم!!!
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در چهار شنبه 5 مهر 1390برچسب:, ساعت
23:35 توسط elijoOon| نظر بدهيد |
Power By:
LoxBlog.Com |